۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

می‌ روم و نمی‌رود

می‌ روم و نمی‌رود نقشِ تو از خیالِ من/‌ای که به جان خزیده‌ای در همه تار و پودِ من

می شوم و نمی‌شود اندکی‌ از نازِ تو کم/ کرشمه ات شعله زند زیر و زبر وجودِ من *



* دو خطی‌ که در شبی‌ بی‌‌تاب، رویا گونه بر ذهن و قلمم باریدند.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

به راه دورت نمیدم


به کس کسونت نمیدم/
به همه کسونست نمیدم/
به راه دورت نمیدم/
به شهر نورت نمیدم!!!

 رادیوی فارسی زبان دارد این آهنگ را پخش می‌کند. همینطور که دستانم پیاز را روی رنده میکشند، مغزم هم به رنده کردنِ خاطرات مشغول است. پدربزرگم همیشه راه میرفت، بشکن میزد، در آغوشمان می‌گرفت، و این شعر را برایمان میخواند. از ۹ نو‌ه‌ا‌‌ش حتا یکی‌  هم ایران نیست. ۳ دردانه ی ارشدش هم (شادی، روشنک، و شهرزاد) در شهر نور لیک به راهی‌ به غایت دور شوی کرده اند. آسوده بخواب پدرجان و خوش باش با یادِ کودکی‌هایمان و وعده‌های شیرینت.

۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

پنج (5)

پنج سال است که مستِ جامِ چشمانت و عاشقِ نفس‌هایت گشته ام. پنج سال است که مرا به مادری خود مهمان کرده ای. مهر و سپاسِ روز افزونِ من نثارِ تو میزبان نو نهالم. پاینده و بالنده بمان.

۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

کجاست؟

پلنگی زخمی را می‌مانم که بین دو قله سرگردان است. باور زخم خورده‌ام را از این سؤ به آن‌ سؤ می‌کشم. بر یک بلندی تو ایستاده‌ای با عمری چهل ساله و چهار ماهه که دو روز از ماهِ چهارم کم دارد و بر آن دیگری من با چهل سال و چهار ماه و چند روز بیش. از تو بزرگ ترم آیا؟ پس خواهرِ بزرگی‌ که عمری بر دل و جان یدک کشیده‌ام کجاست؟