قلمم با من غریبی میکند! فکر و زبانم یکی نیستند! لبالب از نوشتنم
ولی با این شرایط آخر چطور؟ انگشتان نازنین، بی خجالت و رودربایستی بر
روی کیبورد برقصید و بلغزید و نقشی از سرگشتگیام به جا بگذارید! هیچ
آدابی و ترتیبی مجویید،هرچه میخواهد دل تنگتان بگویید!!! خوب عزیز من،
شهرزاد من، ثبات و پایداری میخواستی؟ بچه میخواستی؟ از معلق ماندن و پیچ و
تاب خوردن و نداستن اینکه کدام گوشه دنیا جای داری خسته شده بودی؟ حالا
دلت خنک شد که خودت را از کشوری غریب به کشوری غریب تر آواره کردی، آزادی و
آسایشت را به فنا دادی و با دست خود سوهان روح به جان خریدی؟ چشمت کور،
دندت نرم! خود کرده را تدبیر نیست!
پی نوشت: "شیر و شکر" نازنینم تو بزرگی و در آیینهٔ کوچک ننمایی! تو در این بازی احمقانه و کریه هیچ نقشی نداری! نقش تو بر روی دل و چشمان من است!
پی نوشت: "شیر و شکر" نازنینم تو بزرگی و در آیینهٔ کوچک ننمایی! تو در این بازی احمقانه و کریه هیچ نقشی نداری! نقش تو بر روی دل و چشمان من است!