هیچ یک از این سه توان منجمد کردن دلهای ما
سه نفر را نداشت ، آن هنگام که دست در دست هم در ازدحام مردم میدویدیم و
این سه آواز را بلند میخواندیم:
"یار مبارک بادا"!
"ای ایران"!
" بری
باخ"!!
امان از دست این دو تا "ح" که اگر دست به دست هم
دهند، خوب پدر آدم را در میآورند! با این دو میانه ی چندانی نداشتم تا
روزی که گذارم به حوزه یادگیری اوضاع سیاسی و اجتماعی آلمان افتاد! دلم
برای خودمان میسوزد وقتی که این همه رفاه و آزادی را در قانون اساسیشان
میبینم! از همه آزار دهنده تر بخش مربوط به نازیها هست، چه تشابهی
واقعا! یهودیان بیچاره جسم خویش به آتش سپردند و هم نسلان من باورهای
جوانی را.
قلمم با من غریبی میکند! فکر و زبانم یکی نیستند! لبالب از نوشتنم
ولی با این شرایط آخر چطور؟ انگشتان نازنین، بی خجالت و رودربایستی بر
روی کیبورد برقصید و بلغزید و نقشی از سرگشتگیام به جا بگذارید! هیچ
آدابی و ترتیبی مجویید،هرچه میخواهد دل تنگتان بگویید!!! خوب عزیز من،
شهرزاد من، ثبات و پایداری میخواستی؟ بچه میخواستی؟ از معلق ماندن و پیچ و
تاب خوردن و نداستن اینکه کدام گوشه دنیا جای داری خسته شده بودی؟ حالا
دلت خنک شد که خودت را از کشوری غریب به کشوری غریب تر آواره کردی، آزادی و
آسایشت را به فنا دادی و با دست خود سوهان روح به جان خریدی؟ چشمت کور،
دندت نرم! خود کرده را تدبیر نیست!
پی نوشت: "شیر و شکر"
نازنینم تو بزرگی و در آیینهٔ کوچک ننمایی! تو در این بازی احمقانه و کریه
هیچ نقشی نداری! نقش تو بر روی دل و چشمان من است!