۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

ارباب خودم چرا نمیخندی؟


امروز برای اولین بار به گونهٔ گفتاری و نمایشی  واژه‌های "حاجی فیروز" و "عمو نوروز" را به بحث و گفتگو نشستیم! برایت گفتم که در آلمان "نیکلاس"* برایت هدیه میاورد و در ایران عمو نوروز! از شوق اینکه عمو نوروز قرار است  برایت قطار ریل دار بیاورد در پوست نمیگنجیدی.  چندین بار پرسیدی که کی‌ می‌آورد و هر بار جواب شنیدی که آن هنگام که زمستان تمام شود و درختان شکوفه کنند! شور و شعفت از رقص و شادیِ حاجی فیروز وصف ناکردنی بود!  بعد تر که  نقش حاجی فیروز را برایت بازی کردم، پرسیدی که  چرا صورتم را سیاه نکرده ام! می‌خواستی بدانی که آیا نگران کثیف شدن صورتم بوده ام؟ از خودم (البته بیشتر  از تو )شرمنده شدم که نتوانستم در دم جوابِ این سوالت را بدهم که چرا حاجی فیروز‌ها همیشه سیاهند! با گشت و گذاری کوتاه در شبکه به جواب‌هایی‌ دست یافتم که قابل هضم ترینش برای تو این است که بر اساس باور ایرانیان رنگِ سیاه نمادی از سردی و شب‌های بلندِ زمستان است و لباس سرخ رنگش نیز نمادی از بهار که بر پیکرهٔ این سرما می‌نشیند. در خلال  این روز‌های سخت و کسالت باری که پشت سر میگذاریم، بهار را به قلب و خانهٔ مان مهمان کردی. سپاس من را بابت همهٔ مهربانی و شیرینی‌ ات بپذیر!  کاش این نوشته تسکینی باشد بر عذاب وجدانم بابت تلخی‌‌های این مدتم با تو!

*Nicolas: بابا نوئل