وضوی غربت را
غریبانه مس درد میکشم!
قنوتِ خستگی بی پایان و
رکوعِ سرفههای کشدار!
تنهایی به خاک مینشاندم.
کسی در دور دست نجوا میکند:
"خوشبختی را سجده رفته است،
خوشا به احوالش!"
نیمه کاره از خاک برمیخیزم،
تنهایی را قی میکنم،
وضویم باطل میشود.
نه اهل نمازم، نه وضو!
زندگی شاید همان "خیابان دراز" *
و خوشبختی...
سرفههای چرکین تو باشد !
* تولدی دیگر، فروغ فرخزاد.