۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

نگاه

دیگر نگاهت توان ندارد تا همچون عقابی تیز چنگ بر دلم فرود آید، بربایدش، و به آشیانش صعود کند. نگاهت کفتارِ  خاموشی در انتظارِ  طعمه را میماند.

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

صندلی‌ام میخ دارد!


در سفر اخیرم به ایران  سراغش رفتم، ولی‌ توان اینکه همراه خود بیاورمش را نداشتم. سنگین بود، خیلی‌ سنگین؛ نه برای چمدانم که برای قلب بیچاره‌ام که  توان بر دوش کشیدن این حجم انبوه از خاطرات در هم پیچیده ی تلنبار شده ی خاک خورده را نداشت. به ناچار از صندوق فلزی کوچکم که تمامی این سالها از نامه ها، عکس ها، کارت پستال ها، و دیگر یادگار‌هایم محافظت کرده بود چشم پوشی کرده و تنها به دو دفترچه خاطراتی که به سال‌های آخر دبستان و راهنمایی برمیگردند بسنده کردم.
دفترچه خاطرات سال چهارم دبستان که به سال‌های اول دهه شصت برمیگردد را صفحه به صفحه با اشتیاقی وصف ناپذیر میبلعم. طعم شیرین گذشته و بوی خوبِ خواهر بزرگه را میدهد. بر روی جلد آبی رنگش نمای بزرگی‌ از پلنگ صورتی‌ است.
یادداشت صورتی‌
نام: ....
نام خانوادگی: ...
کلاس: چهارم ۲
هانی‌، الهام، عالم، لیلا، ناهید، و نازنین را که رد می‌کنم به بیتا می‌رسم که چنین نوشته است:
"شهرزاد عزیز
من اولِ سال دیدم دختری همیشه سرِ کلاس می‌‌ایستد. فکر کردم صندلی‌اش میخ دارد. بعد زنگ تفریح دقت کردم و دیدم که صندلی‌اش میخ ندارد. فهمیدم این دختر نشستن بلد نیست. حالا که با او اشنا شده‌ام میدانم دختری که صندلی‌اش میخ ندارد و هنوز هم نشستن یاد نگرفته دوست عزیزم  شهرزاد است! "
بیتای نازنینم، نمیدانم که کجایی و چه کار میکنی‌ ولی‌ کاش بدانی که دوست عزیزت هنوز هم بعد از گذشتِ این همه سال نشستن را یاد نگرفته است، که هنوز یک جا ماندن و آرام گرفتن  را بلد نیست و شاید  هیچگاه هم نیاموزد!