من تو را همان طور که هستی دوست دارم، غبار الود و خاک الود؛ پر هرج و مرج و در هم برهم. من عاشق اون کوههای پنهان در دودت هستم، میدونی؟ آخه، لا مذهب یک پیاده روی درست و درمون نداری که آدم بتونه کالسکهٔ بچه را بدون معلق زدن و واژگون شدن توش راه ببره! ولی در عوض دل و جیگرکی داری که آدم بیخیال از دنیا توش بشینه و یک سیخ دل و قارچ کبابی بخوره! چرا مردمت انقدر زود رنج و عصبی شده اند؟ دخترها توی کافی شاپ الکی برای گارسن پشت چشم نازک میکنند و شاگرد کبابی با من دعوا میکنه که چرا گفتم نون نگذاشتی. البته این را هم بگویم که جمعه بود و دکانش قل قله ولی خوب اینکه دلیل موجهی نمیشود!آخه، من قربون این مردم عصبیِ زود رنج بروم که از اون طرف هم آنقدر خودمونی و خون گرم هستند که بدون اغراق بیش از چهل پنجاه مرتبه جلو آمدند و راجع انگشت مکیدن پسرک صحبت کردند. نصفیشون گفتند که کاری به کار بچه نداشته باش هیچ ضرری نداره و نصف دیگر هم هشدار دادند که حالیا بر حذر باش از انگشت و فکِ از حالت افتاده. حالا از این حرفها که بگذریم، خوب به خودت حالی داده بودی و آب جوبهایت حسابی شفاف و تمیز بودند، چیزی که خیلی وقت بود در تو سراغ نداشتم. باغ فردوست هم عالی بود این دفعه، با اون موزهٔ سینماش، کافی شاپ و نمایش گاه فسقلی کتابش. تو همون نمایش گاه فسقلی یک کتاب از گزین گویههای فروغ* خریدم که خیلی چسبید. امسال خیلی نرسیدم که تویت بچرچم و گشت و گذار کنم ولی هر لحظه فکرم با توست و دلم برای همهٔ گوشه و کنارت پر میکشد. مواظب خودت، مامان و مادربزرگم، چند تا دونه فامیلی که باقی مانده اند، دوست هایم، و ...خاطراتم باش لطفا.
به امید دیدار.
* گزین گویههای فروغ فرخزاد، "اگر عاشق عاشق باشد". اثر: ایلیا دیانوش