من این محلهٔ را دوست دارم. راه رفتن در پیاده روهایش را هنگام غروب، وقتی مسیر بین نانوایی بربری و سنگک را خوش خوشک میپیمایم و هر بار از نور رنگارنگ چراغها و ازدحام آدمها جلوی آبمیوه گیری توچال و میوه فروشی منصف به وجد میآیم. من جای خالی کلاس زبان شکوه شمیران و بانک ملت آن سوی خیابانش را دوست دارم چرا که خاطره اولین کار دانش جویی را به یادم میاورند. من دوست دارم که پیاده به میدان قدس و سر پل بروم و به خیابان ولیعصر برسم، توقفی کنار حلیم سید مهدی و پس از آن کتاب فروشی نشر چشمه داشته باشم و روح و جسم هر دو را سیراب کنم. من دلم میخواهد...
خدایا، فقط به تعداد انگشتانم روز باقیست، آیا این چند روز را تاب میآورم تا این تصاویر را از پرده خیال بر واقعیت نشانم؟