همیشه اسباب بازیها و لباسهات به من میرسید، چون تو خواهر بزرگه بودی و انصافا هم چه قدر تمیز و نو نگهشان داشته بودی... کاملا بر عکس من که همیشه چیز هام درب و داغون بودند! تو مدرسه انقدر شاگرد خوب و درسخونی بودی که همیشه ناظم و معلمهات انتظار داشتند که من هم مثل تو باشم و طفلکیها کلی توی ذوقشون میخورد از اینکه میدیدند ما ۱۸۰ درجه متفاوتیم...تو آنقدر با وقار و من آنقدر سر به هوا و بازیگوش! از همهٔ کارهات الگو برداری میکردم حتا از ناخن خوردنت و تو هم در عوض گاهی برایم میخوندی: "تقلید کار میمونه..."
بعدها که بزرگ شدیم...تو شوهر، دو تا بچه ، و پاسپورت امریکایی داشتی و من آرزوم بود که پایم به آمریکا برسه و بچه داشته باشم! و چه قدر خوب یادمه که همون یک دفعه که به ایران اومدی و بعد از مدتها تونستیم یک درد و دل حسابی بکنیم بهم گفتی که صبر داشته باشم و نوبت من هم به زودی میرسد! چه قدر کمک فکری بهم دادی و اشتباهاتم را ماله کشیدی از همون سال اول راهنمایی که کارنامهام را گم کرده بودم و اسمم را برای سال جدید نمینوشتند بگیر تا زمانی که افتان و خیزان توی دست انداز های عشق و عاشقی سینه خیزمیرفتم تا همین آخر آخریها که غربت زده شده بودم!همیشه برایم نماد و نشانی از کمال بودی، آخه تو خواهر بزرگه بودی!
چه قدر دوست داشتم که بهت بگم خاله شدی و برایت از خواهر زاده ات تعریف کنم. برایت از زندگیم حرف بزنم و بهت بگم که بالاخره به حرف تو رسیدم که زندگی در خارج آخر همهچیز نیست و هر جأ که باشی اگه خودت بخواهی میتونی دلخوش باشی! بهت بگم که اون شب که تو فرودگاه بغلت کردم و تو بارونی کرم و روسری آبی پوشیده بودی...هرگز فکر نمیکردم که آخرین دیدارمون باشد. بهت بگم که واقعا نمیدونم چه حسی دارم از اینکه حتا نمیدونم کجا خوابیدی و چند متر زیر زمینی...آخه من حتا مزارت رو ندیدم. تو باید همهٔ اینها رو خودت بدونی چون هر چی باشد تو خواهر بزرگه هستی و دانای کلّ. حتا باید بدونی که چه قدر دلم برایت تنگ شده و چه حسّ غریب بدبختی دارم بدون تو...
بعدها که بزرگ شدیم...تو شوهر، دو تا بچه ، و پاسپورت امریکایی داشتی و من آرزوم بود که پایم به آمریکا برسه و بچه داشته باشم! و چه قدر خوب یادمه که همون یک دفعه که به ایران اومدی و بعد از مدتها تونستیم یک درد و دل حسابی بکنیم بهم گفتی که صبر داشته باشم و نوبت من هم به زودی میرسد! چه قدر کمک فکری بهم دادی و اشتباهاتم را ماله کشیدی از همون سال اول راهنمایی که کارنامهام را گم کرده بودم و اسمم را برای سال جدید نمینوشتند بگیر تا زمانی که افتان و خیزان توی دست انداز های عشق و عاشقی سینه خیزمیرفتم تا همین آخر آخریها که غربت زده شده بودم!همیشه برایم نماد و نشانی از کمال بودی، آخه تو خواهر بزرگه بودی!
چه قدر دوست داشتم که بهت بگم خاله شدی و برایت از خواهر زاده ات تعریف کنم. برایت از زندگیم حرف بزنم و بهت بگم که بالاخره به حرف تو رسیدم که زندگی در خارج آخر همهچیز نیست و هر جأ که باشی اگه خودت بخواهی میتونی دلخوش باشی! بهت بگم که اون شب که تو فرودگاه بغلت کردم و تو بارونی کرم و روسری آبی پوشیده بودی...هرگز فکر نمیکردم که آخرین دیدارمون باشد. بهت بگم که واقعا نمیدونم چه حسی دارم از اینکه حتا نمیدونم کجا خوابیدی و چند متر زیر زمینی...آخه من حتا مزارت رو ندیدم. تو باید همهٔ اینها رو خودت بدونی چون هر چی باشد تو خواهر بزرگه هستی و دانای کلّ. حتا باید بدونی که چه قدر دلم برایت تنگ شده و چه حسّ غریب بدبختی دارم بدون تو...