۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

اعتراف نامه

دست‌های کوچکی که همه چیز را میکشند، می‌ریزند، و میپاشند...
بنگ... تلفن که بر روی زمین پرتاب شده!
شلپ...لیوان شیر که روی فرش برگشته!
فرت...برگه‌های مهم کاری که جر خورده اند!
 فریاد  (عربدهٔ) پدر که به آسمان میرود...
 گریه جگر سوز کودکی که در خانه می‌پیچد و مثل پتک بر سر من فرود میاید...
آری، این است زندگی‌ این روز‌های من...این وبلاگ میتوانست بازتاب اندیشه‌های دانش جویی تنها باشد که از فراز و نشیب PhD  و خلوت خود مینویسد ولی‌ آگاهانه در بهاری نه چندان دور تصمیم به امتحان شانس خود در نو آوری و باروری  گرفت و خدا را هزاران مرتبه شکر که از این امتحان سر بلند و پیروز با شازده پسری در آغوش، قبالهٔ ازدواجی در دست، و همسری دعا گو بیرون آمد!!!
این روز‌ها بغضی در گلو و جنونی رویان بر سر دارم ولی‌ به "شیر و شکرم" می‌گویم که هرگز از داشتنت و تصمیم به وجود آوردنت پشیمان نیستم.
یا حق!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

Happy mother's day

روز مادر بر همگان مبارک،  به ویژه بر دو عزیز:
آنکه عمری عاشقانه مرا مادری کرد و آنکه طعم شیرین مادری را به من چشاند!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

زهر مار

ناهار نبود که لامذهب، شکنجه بود. هر لقمه‌اش زهر مار و درد بود که از گلویم پایین میرفت. "شیر و شکر" بیچاره‌ام در تخت بیمارستان، سرم به دست و ممنوع شده از خوردن، نشسته بود و لقمه‌های مرا میشمرد. و اما من بیچاره نه میتوانستم جای دیگری روم برای خوردن و نه میتونستم ذره‌ای از غذا را با او شریک شوم. خوراک مرغ نبود، خوراک چاقو بود که هر ذرّه‌اش گلویم را  برای پایین رفتن میشکافت!