۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه
۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه
Renaissance
درد کشیدم، آسان نبود. تولد دوبارهام را میگویم! اکنون در آستانه یک سال و نیمگی ادراک بهتری از محیط پیدا کرده ام، زیباییها را میبینم و از آنها لذت میبرم! بالاخره توانستم که فصل قبلی را ببندم و ایمان بیاورم به آغاز فصل جدیدی که در کتاب زندگیم رقم خورده است. فصلی که خود، آگاهانه گشودمش ولی توان آغاز کردنش به درازا انجامید. آری، در این کشور جدید من یک سال و نیمه ام...تنها چند ماه بزرگتر از پسرم. این روزها دست در دست دنیا را با هم کشف میکنیم و چیزهای جدید یاد میگیریم.
دیروز یکی از آن زیر مجموعههای شگفت انگیز و سرشار از خوشی این فصل جدید در کلاس "مادر و نوپا" * بود که اولین تجربه هردومان در این کلاس محسوب میشد. من هم همراه "شیر و شکر" نازنینم خندیدم، فریاد مستانه سر دادم، دویدم، و آواز خواندم! با اینکه محیط و اطرافیان کاملا جدید بودند اصلا غریبی نکرد و یک راست سبد اسباب بازیها را نشانه رفت! من هم با هر آنچه توانایی که در این زبان داشتم سعی در صحبت با مادران دیگر کردم!!! و در آخر، هر دو گوش به آواز ملایم گروه سپردیم. آوازهای کودکانه ی فارسی که به جای خود، فرانسوی را هم تا حدی بلد بودم ولی آلمانیش کاملا نو و تاثیر گذار بود! و باز هردو با هم شنیدیم و به یاد سپردیم. آری اینگونه است که هر دو با هم بزرگ میشویم.
اشتراک در:
پستها (Atom)