۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

گلایه

به خدا انصاف نیست که از ‌دیدار خانه محرومت کنند تنها به این دلیل که با غیر‌هموطن وصلت کرده ای، که فرزندت را از تبار و سلاله ی تو ندانند، که نادیده ات بگیرند و به هیچ حسابت کنند. به کدامین جرم؟  به همان گناه نانوشته زن بودن, آنهم زن ایرانی‌!
سرزمین من،می‌دانم که این روز‌ها داغدار تر از آنی‌ که به در و دل‌های آنچنانی‌ گوش کنی‌ ولی‌ کاش چشم میگشودی و میدیدی که چگونه به نام تو دخترانت را به شلاق غم کشیده اند!
آخر این چه قانون مزخرفیست که ما داریم؟ قانونی که دست مرد را باز میگذرد تا هر آنچه میخواهد بکند ولی به زن بیچاره که میرسد هزاران چون و چرا پیدا میکند! جالب تر همه این است که باید برای بچه ات ویزا بگیری چرا که ملیت از طرف مادر به او نمیرسد!
و آیا  این دارد نیست که کشورت فرزندت را ازخود نداند و برای ورودش اجازه صادر کند؟ از کی تا بحال برای رفتن به خانه باید اجازه خواست؟ گفتنی بسیار است و من بیش از این حرفم نمی آید! برویم و با قانون های زن ستیز و مرد سالارمان خوش باشیم.  

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

در سالروز کوچ بزرگ بانویی که دستانش و گودی جوهری انگشتانش را دوست میدارم!

به تو مدیونم بانو، مدیون.
اگر امروز به زن بودن خود میبالم، از بدنم فرار نمیکنم، و به اندیشه‌هایم افسار نمیزنم همه را از تو دارم که  در گوشم نجوا کردی میشود سیب را "از آن شاخهٔ بازیگر دور از دست" چید و بدون ترسیدن "به چراغ و آب و آینه" پیوست. آری، تو به من یاد دادی که میشود از میان نارون‌ها "گنجشک‌های عاشق را به صبح پنجره دعوت" کرد و وقتی‌ که "خوشه‌های اقاقی" خوابیدند به سراغ معشوق رفت.
آن روز‌ها که با عزلت خود در غربت "در اتاقی‌  به اندازهٔ یک تنهایی" دست و پنجه نرم می‌کردم از تو اموختم تا "به بهانه‌های ساده خوشبختی خود" بنگرم و تاب بیاورم!
"دست‌هایت را دوست میدارم" فروغ عزیزم. دست‌هایی‌ را که در باغچه کاشتی تا سبز شوند و "پرستو‌ها در گودی انگشتان جوهریش تخم" بگذارند.

۱۳۸۸ بهمن ۱۳, سه‌شنبه

آیا دوباره گیسونم را در باد شانه خواهم زد؟

از کل جذابیت‌های زنانه‌ام فقط لبخند و دندان هام باقی‌ موندن، تازه شک دارم که اون‌ها هم مروارید گونگی خود را حفظ کرده باشند! به هم آغوشی و هم آمیزی و هم بستری و کلا هر چه که "هم" دارد هم که میل و رغبت خاصی‌ ندارم! چه بر سر این همه حس زنیت که در بدن و اندیشه‌هایم موج میزد آمده؟ میدانی چند وقت است که به اشعار  "فروغ" دست نزده ام؟ هر چند که همیشه آنها را در ته ذهنم یدک میکشم! آیا "زنانگی" مثل یک ترازو یا الاکلنگ است که وقتی‌ یک طرفش سنگین شد و پایین رفت ، طرف دیگر از فرط سبکی به هوا میجهد؟ آیا مادر شدنم انقدر سنگین شده که آن طرف دیگر به هوا جسته؟ مادری شیرین است و کودکم از آن هم شیرین تر ولی‌ من زن بودنم را می‌خواهم! آن خرامیدن به ناز و آن عریانی ناب جسم و روح!