۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

قطار زمان

دووووو دوووو چیییییییی!

قطار با حرکت کند و کشداری از ایستگاه جدا شد. انگار دلش نمی اومد که دل بکّند و برود.ولی‌ نه، قطار که به این کار عادت داشت و کار هر روزش بود! آهان، پس یکی‌ از مسافر‌ها بود که دلش بد جوری بین گذشته و آینده گیر کرده بود و توان دل کندن از هیچ کدام را نداشت! یک گذشته با کلی‌ خاطره و یک آینده با کلی‌ وعده‌های جدید! مسافر کوله بارش را بست و دوست هاش را، دانشگاهش را، خاطراتش را، و آن‌ زندگی‌ یک نفره ی نقلی‌اش را (شاید برای همیشه) پشت سر گذشت و آمد به اینجا که زندگی‌ نویی‌ را شروع کند، که بماند، بچه دار شود و ریشه بدواند. حالا آمده و مانده ولی‌ هنوز گاهی اوقات بین گذشته و حال سرگردانه! برایش دعا کنید که خودش را زود تر پیدا کند.

و اینچنین شد که سال پیش در چنین روزی من با قطار زمان از گذشته به آینده آمدم.

Au revoir France

Hallo Deutschland


کوچه

ینجا هیچکدام از کوچه‌هایش به خانهٔ تو نمیرسد.

اینجا شنبه دارد، شنبه بازار دارد، کوچه دارد

ولی‌ هیچ کدام از کوچه‌هایش به خانهٔ تو نمیرسد!

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

معجزه

نمی‌ توانستم ساکت بمانم وچیزی نگویم از دستانت آن هنگام که عاشقانه بر بدنم میلغزند و غرق در لذتم میکنند . آری، آن‌ دستان معجزه آفرین ۹ ماههٔ تو!

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

بخشش

دلم می‌خواد معذرت بخوام و تقاضای بخشش کنم. وجدانم مثل قلبم تیر میکشد!

آه، ‌ای آشنا به آرزو‌هایم ، خودت آن‌‌ها را به سر منزل مقصود برسان.

آمین.


PS: دلم برای خوابیدنت پر میکشد و در کیسهٔ خواب رفتنت نیز.

PS۲: دلم برای آن‌ یکی‌ هم پر میکشد.

PS۳: به چند نفر وجدان بدهکارم؟

ps۴: آه، ‌ای آشنا به آرزو‌هایم...