۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

فردا تو می‌‌آیی

به قول هوشمند عقیلی:

امشب دلم می خواد تا فردا می بنوشم من
زیباترین جامه هایم را بپوشم من
با شوق رویت باغچه هامونو صفا دادم
امشب تا می شد گل توی گلدونها جا دادم

مادری بهتر از برگ درخت را چشم در راهم! اینجا کوچولوی هفت ماه و نیمه‌ای با دو دندان تازه نیش زده‌اش خود را برای گاز گرفتنش آماده می‌کند! خوب هر کسی‌ راه خودش را برای خوشامد گویی دارد!! کاش مادر بزرگ قصه‌ها هم به ما می‌‌پیوست!

دو قدم این‌ور خط

حیفم آمد که راجع به این کتاب چیزی ننویسم. همانی که با همهٔ پشت دردی که داشتم من را برای نوشتن پشت کامپیوتر کشاند ، روی بال‌های خودش سوارم کرد و به این ور و آنور زمان برد، یک وعدهٔ سیر شعر و شاعری چاشنی راهم کرد، و در آخر حسابی به هپروت بردم، آنهم منی‌ که به قول نویسنده "نزده میرقصم"! نمیخواهم بشود حکایت "گیرم پدر تو بود فاضل" ولی‌ از اینکه از مکتب این استاد درس گرفته ام بسی‌ خشنود و بالنده ام.
اگر هم سلیقه باشیم
حتما از خواندنش لذت خواهید برد!




۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

تو ... هم ...!

تو هم از شهرمان میروی، خدا نگهدارت!

شهری که کمتر دوست میدارمش چون از تو خالی‌ میشود. شهری که به قول مولانا "بی‌ تو مرا تنگ میشود". و اینکه چه طور شهری که دیگر در آن‌ نیستم مرا تنگ میشود، خود جای تفسیر و توجیه دارد!!!

شهری که در آن ‌کارمان با "je voudrais" و "s`il vous plait" راه می‌افتاد. شهری که با همهٔ خوبی‌ و بدی‌اش مال من و تو بود، ارث پدرمان!

برو به سلامت، خدا نگهدارت!