۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

یلدا خریداریم

انقدر خوبه که ساعت نزدیک یک نیمه شب باشه، همه خواب باشن، و تو با پشت درد بشینی‌ و وبلاگ نگاری کنی‌. این روز‌ها حس خاصی‌ ندارم! مادری می‌کنم که در یک نظر مساوی است با اضطراب، خستگی‌، و "عشق"! نوئل نزدیک است و من از حالا به اینکه چطور هفت‌سین بچینم فکر می‌کنم...
یلدا و چهارشنبه سوری می‌خوام هوار تا! در دکان کسی‌ پیدا می‌شه؟

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

شیر و شکر


به یاد پدر بزرگم که در زمان بچگی‌ برامون میخواند:
"شیر دارم، شکر دارم،
دختر(پسر) دارم، عسل دارم"

پسرکم رو از همون قبل از تولد "شیر و شکر" نامیدم!

To all my dear "Azar" borns

...و تولدت بهانه اى شد كه در خيال زنگِ شماره ۸ رو بزنم......در رو كه با فشار "اف اف" باز شده را هل بدم و بيام تو، يك نيم نگاه تو آینه ی جلو در به خودم بندازم و با شتاب پله‌ها رو بيام بالا.......هنوز به طبقه دوم نرسیدم كه اون صداى آشنا و مهربون ميگه "salaaaaaam" و من سَرَمو بالا ميكنم و دو تا موىِ سياهِ بافته مى بينم كه از نرده ی راه پله ها آويزون شدن پائين و من از همون طبقه دوم بلند ميگم "تولدت مبارك"! دو طبقه ديگر رو با شتاب طى ميكنم...وقتى به هم ميرسيم دوباره تبريك ميگم و همديگر رو بغل ميكنيم....میپریم تو خونه.....کاپشنم رو صندلى يا تختت آويزون ميشه و صداى قل قل خوشايند آب نويدِ چايى رو ميده!!!!!! در اين موقع ها، هميشه يه خوراکی جديد دارى و ميگى: "اينو تازه پيداش کردم, مزۀ فلان چيز ايران رو ميده"......

PS۱: بر گرفته از نامه‌ای به یک دوست.
PS۲: تقدیم به همهٔ عزیزانم که در این ماه متولد شده اند و من به خاطر همشون "ماه آذر" رو دوست دارم!




۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

دلم از اینها و از اونها می‌خواهد!

خودم هم نمیدونم دقیقا چی‌ می‌خوام تو این پست بگم! یعنی‌ حسرت خوردن اصلا کار خوبی‌ نیست ها، میدونم! کلا آدم حسرت خوری هم نیستم، ولی‌ آیا این  توقع خیلی‌ زیادی است که بعد از اینکه چند روز بچه ات از بیخوابی  پدر خودش و تو را در آورد ، آدم دلش بخواد که یک عصری بشینه با مامانش چای بخورد و مادر و خواهری هم باشند که ناز آدم را بکشند! حسودی که نه ولی‌ "envy" می‌کنم به آنها که دور هم هستند.....به آنها که وقتی‌ خسته شدن یا دلشون گرفت یا حتا وقتی‌ خیلی‌ شاد هستن میتوانند به آغوش نزدیک‌هاشون پناه ببرن.......یا  اینکه هر وقت عکس‌های دوست‌های خواهرم را میبینم ناخود آگاه این سوال میاد به ذهنم که چرا اونها هستن ولی‌ خواهر من باید رفته باشه!!!!!!! نکنه خیلی‌ پر توقع شدم من!
آخه، زندگی‌ جان تو قشنگی‌ فقط اگه میشد جای خالی‌ نقطه چین‌هایت را با زیباترین گزینهٔ ممکن پر کرد......

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

قطار زمان

دووووو دوووو چیییییییی!

قطار با حرکت کند و کشداری از ایستگاه جدا شد. انگار دلش نمی اومد که دل بکّند و برود.ولی‌ نه، قطار که به این کار عادت داشت و کار هر روزش بود! آهان، پس یکی‌ از مسافر‌ها بود که دلش بد جوری بین گذشته و آینده گیر کرده بود و توان دل کندن از هیچ کدام را نداشت! یک گذشته با کلی‌ خاطره و یک آینده با کلی‌ وعده‌های جدید! مسافر کوله بارش را بست و دوست هاش را، دانشگاهش را، خاطراتش را، و آن‌ زندگی‌ یک نفره ی نقلی‌اش را (شاید برای همیشه) پشت سر گذشت و آمد به اینجا که زندگی‌ نویی‌ را شروع کند، که بماند، بچه دار شود و ریشه بدواند. حالا آمده و مانده ولی‌ هنوز گاهی اوقات بین گذشته و حال سرگردانه! برایش دعا کنید که خودش را زود تر پیدا کند.

و اینچنین شد که سال پیش در چنین روزی من با قطار زمان از گذشته به آینده آمدم.

Au revoir France

Hallo Deutschland


کوچه

ینجا هیچکدام از کوچه‌هایش به خانهٔ تو نمیرسد.

اینجا شنبه دارد، شنبه بازار دارد، کوچه دارد

ولی‌ هیچ کدام از کوچه‌هایش به خانهٔ تو نمیرسد!

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

معجزه

نمی‌ توانستم ساکت بمانم وچیزی نگویم از دستانت آن هنگام که عاشقانه بر بدنم میلغزند و غرق در لذتم میکنند . آری، آن‌ دستان معجزه آفرین ۹ ماههٔ تو!

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

بخشش

دلم می‌خواد معذرت بخوام و تقاضای بخشش کنم. وجدانم مثل قلبم تیر میکشد!

آه، ‌ای آشنا به آرزو‌هایم ، خودت آن‌‌ها را به سر منزل مقصود برسان.

آمین.


PS: دلم برای خوابیدنت پر میکشد و در کیسهٔ خواب رفتنت نیز.

PS۲: دلم برای آن‌ یکی‌ هم پر میکشد.

PS۳: به چند نفر وجدان بدهکارم؟

ps۴: آه، ‌ای آشنا به آرزو‌هایم...

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

فردا تو می‌‌آیی

به قول هوشمند عقیلی:

امشب دلم می خواد تا فردا می بنوشم من
زیباترین جامه هایم را بپوشم من
با شوق رویت باغچه هامونو صفا دادم
امشب تا می شد گل توی گلدونها جا دادم

مادری بهتر از برگ درخت را چشم در راهم! اینجا کوچولوی هفت ماه و نیمه‌ای با دو دندان تازه نیش زده‌اش خود را برای گاز گرفتنش آماده می‌کند! خوب هر کسی‌ راه خودش را برای خوشامد گویی دارد!! کاش مادر بزرگ قصه‌ها هم به ما می‌‌پیوست!

دو قدم این‌ور خط

حیفم آمد که راجع به این کتاب چیزی ننویسم. همانی که با همهٔ پشت دردی که داشتم من را برای نوشتن پشت کامپیوتر کشاند ، روی بال‌های خودش سوارم کرد و به این ور و آنور زمان برد، یک وعدهٔ سیر شعر و شاعری چاشنی راهم کرد، و در آخر حسابی به هپروت بردم، آنهم منی‌ که به قول نویسنده "نزده میرقصم"! نمیخواهم بشود حکایت "گیرم پدر تو بود فاضل" ولی‌ از اینکه از مکتب این استاد درس گرفته ام بسی‌ خشنود و بالنده ام.
اگر هم سلیقه باشیم
حتما از خواندنش لذت خواهید برد!




۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

تو ... هم ...!

تو هم از شهرمان میروی، خدا نگهدارت!

شهری که کمتر دوست میدارمش چون از تو خالی‌ میشود. شهری که به قول مولانا "بی‌ تو مرا تنگ میشود". و اینکه چه طور شهری که دیگر در آن‌ نیستم مرا تنگ میشود، خود جای تفسیر و توجیه دارد!!!

شهری که در آن ‌کارمان با "je voudrais" و "s`il vous plait" راه می‌افتاد. شهری که با همهٔ خوبی‌ و بدی‌اش مال من و تو بود، ارث پدرمان!

برو به سلامت، خدا نگهدارت!

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

مردد در انتخاب عنوان!

کی‌ فکرشو میکرد که یک روزی همینجوری که دارد وبلاگ گردی می‌کند، یه دوست خوب پیدا شود که با صبوری همهٔ سوال‌هایش را جواب بدهد و تازه یه قالب خوشگل هم برای وبلاگش درست کنه. پس چه نتیجه میگیریم؟ جونم براتون بگه که نتیجه میگیریم هنوز دورهٔ آخر الزمون نشده و هنوز دوستی‌ و محبت پیدا می‌شه، حتا توی دنیای مجازی. راستی‌ یه سوال، کدام آخر...کدام زمون؟ این زمان و آخرش را با چه مقیاسی باید سنجید؟ از موضوع پرت نشویم، سپاسگزارم دوست عزیز.

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

خدا کی‌ می‌‌آید؟

تو را آن‌ زمان حس می‌کنم که کودک ناتوانم به بد‌ترین شکل از تخت آویزان است ولی‌ معجزه آسا نجات می‌یابد. آن‌ هنگام که تو بر بی‌ گناهی‌ام گواه میدهی‌ و آن‌ ستم پیشه بر غرور و برد باری‌ام سر تعظیم فرود می‌‌آورد. خدایی که لای این شب بوهاست گاه و بیگاه بیرون می‌‌آید تا من و تو فراموشش نکنیم. مهربان خدای من چه به موقع آمدی. سپاس، سپاس.

دو لیوان

اینجا دو لیوان است. یکی‌ سفید با قلب‌های قرمز و دیگری قرمز با قلب‌های سفید. من به یاد تو در آن‌ قرمزه چای مینوشم و به بامبو‌های‌ روی میز می‌‌اندیشم. تو به چه می‌‌اندیشی‌؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

تابستان ها

۱. تابستان‌ها فصل آبنبات قیچی هل دار و شیرینی لادن سر پل است با چای (آنهم فقط در استکان‌های بلور مادرجان).

۲. تابستان‌ها فصل سر پل (تجریش) رفتن است با مامان در جستجوی زغال اختهٔ قرمز و بلال (آنهم دم گرگ و میش غروب که مثل سگ به دنبال بلال بو بکشی و ردشو دنبال کنی‌).

۳. تابستان‌ها فصل کنسرت و تئاتر و سینما است (آنهم با چند تا دوست جون جونی که از قبل یا بلیت گرفته باشند یا مقدماتش را فراهم کرده باشند).

۴. تابستان ها فصل دربند است و دربند انقدر خوب است که"آنهم" داخل پرانتز ندارد!

۵. تابستان‌ها فصل جلوی تلویزیون لم دادن و ماهواره و سریال تماشا کردن است (آنهم از نوع در پیت ایرانیش که از حق هم نگذریم با همهٔ چرندیش آدم را به خودش معتاد می‌کند)

۶. تابستان‌ها فصل شانه‌ خالی‌ کردن از دیدن کسانی‌ است که حوصله شون رو نداری (آنهم مردمانی که یا خودشون بهت گیر سه پیچ میدهند یا مادرجان که "عزیزم، خانمی کن و مردم دار باش").

۷
. تابستنها فصل کش آوردن شب‌های مادر است. ( شب‌هایی‌ که دوست داری با حرف زدن به صبح وصله‌اش بزنی‌ شاید که تلافی زمان دوری را دربیاوری.)

۸. تابستنها فصل تجدید عهد و میثاق است با "شهر کتاب" و "انقلاب" برای خرید کتاب و cd و پوستر با بهانه یا بی‌ بهانه...و شوری کودکانه و وسواس آلوده برای حمل پوستر مبادا که گوشه‌ای از چهرهٔ فروغ تاب بردارد.

۹
. تابستان‌ها فصل اون شهر لعنتی است با چنار‌های دود خورده اش، غروب‌های دم کرده اش، و یک نمه بارانش (و چه بهتر که پنجره باز باشد تا یک دل سیر با بوی خاک باران خورده‌اش عشق بازی کنی‌...وقتی‌ که میدانی هیچ جای دنیا بارانش این بو را ندارد.)

۱۰. و اما...


۱۱
. و اما این تابستان فصل اینجا ماندن، دلتنگ شدن، و جویدن تک تک این خاطره هاست. فصل دلخوش بودن به شیرینی‌‌های شازده کوچولو، خانهٔ جدید، و آمدن میهمانی بهتر از برگ درخت.

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

عاشق پیشه

از آنجا که من ذاتا آدم عاشق پیشه‌ای هستم تا حالا به اندازهٔ موهای سرم عاشق شده ام. یادم نمیاد اولین بار کی‌ و چگونه به دام افتادم. احتمالا در نوزادی به مادری بهتر از برگ درخت ! نه اینکه فکر کنی‌ همین جوری ها! راستی‌ راستی‌ عاشق میشدم، از حیوانات خانگی بگیر تا قهرمان کتاب هایی که میخواندم. نم نمک معلم‌ها و اساتید به لیست اضافه شدند، عشق‌های اینترنتی، عشق‌های بین المللی، و ...! برای من یکی‌ که عشق بیشتر از شیرینی‌ درد به همراه داشته. ولی‌ همیشه با این وجود به خاطره شیرینی‌‌اش آن‌ را به جان خریده ام.

و اما تو‌ای معشوق ابدی من، ‌ای که چشمان خندانت سر چشمهٔ زلال شادی‌ها و پاکی هاست،‌ای معشوق شش ماههٔ من به زندگیم خوش آمدی! با خودت نور آوردی. نور افشان بمان و غرق در نورمان کن. آمین.









۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

روزگار ماتم

پاسخی به مادر جوان و دردمند ایرانی‌ در روزگار ماتم:

سلام بر تو که رنج و ستم میکشی،

اجداد من به آنسو کوچ نکردند ولی‌ خود خواسته و ناخواسته در آن "سوی دیگر" ماندگار شدم. من پسرکم را که کمی‌ از دلبند تو کوچکتر است در کالسکه در هوای آزاد میگردانم ولی‌ من بی‌ دغدغه نیستم. من پا به پای شما برای جوانان وطن خون گریه می‌کنم و دلم برای همه میسوزد. برای وطن، برای جوانی سیاه جوانان کشورم، برای تو، برای خودم، برای بی‌ عدالتی، و برای پسرکم که مادری غمگین دارد. شاید اگر مادرش اهل همینجا بود.........؟ نمیدانم که کدام بهتر بود؟

به امید روز‌های بهتر.




۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

روی سخنم با توست کودک شیرین من تا بدانی که...

تا بدانی که چرا رای میدهم!

شیرینم، رای میدهم بخاطر آزدی تو و خودم! به خاطر کشورمان. شاید به من بگویی که کشور تو اینجاست نه آنجا، به تو حق میدهم ولی‌ میدانم که هیچ گاه فراموش نمیکنی‌ که نیمی از وجودت از آنجاست! آنجا که مادرت را در دل خویش پرورید تا تو را در دل خویش بپروراند. رای میدهم تا تو آزدانه آنجا برگردی نه با هراس! رای میدهم تا روزی به مادرت و کشورش افتخار کنی‌، رای میدهم تا بدانی فروغ که بود و برای که شعر میگفت. میدانم که ایرانم را دوست داری که ایران من ایران توست. بیا با هم برای آزادیش بکوشیم!

To share

سیبم را با تو تقسیم می‌کنم، یک نیمه مال من، یک نیمه مال تو! آن نیمه را که با تو تقسیم کرده‌ام بیشتر از سیب کامل دوست دارم!

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

پدیده ی دو قلبگی!

آیا چیزی راجع به پدیده ی دو قلبگی شنیده اید؟ تا به حال شنیده اید که کسی‌ دو تا قلب داشته باشد؟ البته خیلی‌ هم ناممکن نیست ها! اون منم که دو تا قلب دارم! یکی‌ اون قلبم که هر روز بغلش می‌کنم، شیرش میدم، و باهاش بازی می‌کنم و آن قلب دیگر، همانیست که بینوا هزار تکه شده و هر تکه اش گوشه‌ای جا مانده است. بر سر آن تکه‌اش که در سرزمین مادری با همهٔ دار و ندارش جا مانده بحثی‌ نیست، ولی‌ در شگفتم که کدامین تکه در آن دیار دیگر جا مانده که آنچنان مرا بیتاب خود می‌کند. آن دیار پیشین، آنجا که برای اولین بر مرا پناه داد و به فرزند خواندگی پذیرفت. مام وطن که جای خود دارد. دلم برای مادر خوانده ام تنگ شده! خدایا چه چیز را آنجا جا گذشتم؟ دوستانم، آن حسّ بیکران رها شدگی، آن کوله بار تجربه‌های نو شکفته، و یا..........؟ خدایا دلم برای خودم و فرانسه تنگ شده است!

۱۳۸۸ خرداد ۱۴, پنجشنبه

طفلکی دل

نمیدونم این آهنگ از کدوم خواننده است، فقط میدونم که مدام تو ذهنم تکرار می‌شه:

طفلکی دلم گیره،

پای دل به زنجیره،

نمی‌شه برم دیگه دیره دیره!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

سال پیش در چنین روزی

تو در من جاری شدی و من در تو

با هم به دریا رسیدیم

گوهر زندگی‌ بر دل صدف بنشست.



۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

بستنی

سه یا چهار بر از پهلوی بستنی فروشی گذشتم، هی‌ هوس کردم هی‌ ترسیدم تا بالاخره هوس بر ترس غلبه کرد و رفتم به دختر جوان فروشنده گفتم: یک بستنی لطفا. (!Ein "glace" bitte) حرفم را نفهمید و با نگاهی‌ پرسشگر بهم خیر شد. از خنگیش جا خوردم و کمی‌ هم بهم بر خورد که من که به زبون خودش گفتم پس حتما از بد بودن لهجمه که نمیفهمه. بالاخره گفتم که "ice cream" میخواهم. با کلی‌ ولع، در حالیکه خوش خوشانم شده بود شروع به لیس زدن کردم. یک دستم بستنی بود با یک دست هم کلسکهٔ پسری رو میراندم. نشستم رو یک نیمکت که بستنیم رو تموم کنم. تازه یادم افتاد که برای چی‌ بستنی فروش بی‌چاره نفمید که من چی‌ میگم.. من کلمهٔ بستنی رو خیلی‌ حق به جانب بی‌ آنکه حواسم باشه فرانسه گفته بودم. آلمانیش می‌شه (ice)! خنده ام گرفت که تا چه حد گیج میزنم!!!

آفتاب ملایم و خوبیه. اینجا که نشستم یک باغچهٔ سنبل کاری شده کنارمه که رایحهٔ دلپزیرش که در هوا پراکنده شده و با نسیم به مشام می‌رسد کلی‌ بوی عید رو یاد آدم می‌‌آورد. از یک پنجرهٔ بالا خونه صدای گیتار میاد. شازده کوچولو بیدار شده و داره برای خودش آواز میخونه. یک دفعه کلی‌ حالم خوب شد بر عکس دیشب که که سازم اصلا کوک نبود. از شما چه پنهان که همین الان یک شکلات از جیبم در آوردم و خوردم. مثلا هم می‌خواهم بعد از زیمان به وزن اوّلم برگردم !!! بلند شوم بروم که از پیاده روی جا نمونم. شما هم حال خوشی‌ داشته باشید چه با بستنی چه بی‌ بستنی!!!


پیوست: شازده داره بالانس میزنه توی کالسکه. به نظر شما شیرینی کدام بیشتره؟ یک بستنی شکلاتی یا تماشای موجود کوچکی که تا چندی پیش جنینی بیش نبود ولی‌ امروز دارد با تمام نیرو همگام با نوای زندگی‌ ابرز وجود میکنه؟

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

شنبه ها

تنهایی و زندگی‌ تنها تو غربت هم برای خودش عالمی داشت. هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی ممکنه از دستش بدم یا دلم براش تنگ بشه. فکر می‌کردم خوب یا بد همینه که هست، یه جور‌هایی‌ "take it for granted" می‌‌انگاشتمش. در این هیرو ویر شنبه‌ها هم داستانی داشت، صبح‌ها کمی‌ دیر تر از خواب بلند شدن بعد از فیلم نگاه کردن‌های جمعه شب" soirée" ، قبل از ظهر کمی‌ خرید یا خیابون گردی، و ناهار کباب ترکی‌ خوردن با یه دوست خیلی‌ خوب که سابقهٔ دوستیش هم مثل خودش سرشار از صداقت کودکی بود. ناهار از گلو پایین نرفته بساط چایی راه انداختن و بعد حرف و حرف و حرف و خواندن شعرو مطالب خوندنی. چند وقت پیش این دوست مطلبی رو راجع شنبه‌ها برام فرستاد که کلی‌ حالمو خراب کرد. شما هم بخونید، شاید حال شما هم خراب شه.

چنین نوشت آن دوست:

"آن ظهرهای شنبه چیزی داشت که بلد نیستم توصیفش کنم. چیزی از جنس همدلی، امید، ایمان و اعتماد.
دلم برای آن ظهرهای شنبه تنگ شده و می دانم که دیگر هیچ وقت تکرار نمی شوند.می دانم که دیگر هیچ دوربینی نمی تواند آن خنده های سرخوشانه و آن چشمان سرشار ما را قاب بگیرد."


۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

راز هستی
















و این معجزهٔ آفرینش است که خود را در شمایل این کوچولو به نمایش میگذارد و من بسی‌ شادمانم که این بار راز هستی‌ از دامان من به این دنیا دمیده شد. چه زود ۶ هفته از اولین دیدارمان میگذرد.



۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

پساآغازین

و اما گشتم و گشتم تا به اینجا برسم و بیتاب گردم در انتظار در آغوش كشیدنت.
گشتم و گشتم از سرزمین مادری تا معبد خدایان شرق، مهد عشق و شراب و عروس شهر های دنیا... تا به اینجا كه مهد فلسفه است و مكاتب ادبی ( و نا گفته نماند آبجو های تگری)!!!
فردا مهمان عزیزی دارم.(مادری بهتر از برگ درخت) كه دلم میخواهد گل افشان كنم قدومش را. برای دیدن تو می آید،( توكه خودت مهمان عزیز و كوچك همه ی ما هستی).
اینجا را تقدیم میكنم به "برگ درخت"، دوستی كه بهتر از "آب روان" است و خودش هم آنرا اجرا كرده، به تو "شیر و شكر" شرین پسر، به پدرت كه "تپش پنجره ها"ست! راستش اول رفت تا شب خيس محبت و به ديدار كسي در آن سر عشق، تا سكوت خواهش،تا صداي پر تنهايي! اینچنین شد كه تو آمدی و او جفت من شد! و به مادر بزرگی كه خودش ریشه ای است برای "برگ درخت" من!
و به فروغ كه اگر"از آن شاخهء بازیگر دور از دست سیب را چیدم و به چراغ و آب و آینه پیوستم و نترسیدم"، همه از
بركت اوست.
من خدايي را كه لاي اين شب بوها ست، دوست دارم.

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

آغازین

ای نام تو بهترین سر آغاز

در وبلاگ خود سر دهم آواز

از بالا پایین زندگانی

هر آنچه که کوک شود به این ساز!